روز های سیاه

در سایه یک نامرد به ظاهر مسلمان و در باطن کافر از خدا بی خبر

این هفته شروعش یکی از سیاهترین روز های عمرم بود

روزهای این چنینی را هنوز هم بیاد دارم  ولی این یکی جنسش واقعا فرق می‌کرد.

....

....

و آخرش  پناه بردن به یک نامرد به خاطر نامرد دیگری


اما آخرهفته امیدوارم از شیرین ترین روز های عمرم باشه.

یک بار دیگر پی بردن به شکوه عشقم. هر روز با شکوهتر از دیروز. این اتفاقات باعث یادآوری خیلی چیزا میشه

در نهایت یادم میاره که عشقم چه با ارزشه و من در مقابلش هیچ

زندگی من فلسفه ای ندارد ...

زندگی من فلسفه ای ندارد

نه سقراط
نه أفلاطون
نه هگل
نه هیچ فیلسوفی ندارد
کسی که عاشق می شود فلسفه ندارد
چشمانش را می بندد
در تعلیقی بی زمان قرار می گیرد
نور سفیدی درون باورش شکل می گیرد
وعاشق می شود
زندگی من هیچ فصلی ندارد
نه پاییز
نه زمستان
نه حتی زیبایی های بهار
تنها یک فصل دارد
فصلی که عاشق می شوم

زندان هم کاخ آرزو می شود

زندان هم کاخ آرزو می شود

وقتی کسی تو را در خیالش حبس کرده باشد


دلتنگ که میشوم انگار ...

دلتنگ که میشوم انگار

تمام بغض های جهان مچاله می شود در گلوی من

بیا در آغوشم بکش

بگذار رودی از لبخند جاری شود

از این کوه غم .....